---♡[]ازدواج اجباری![]♡---
P³⁴
ات ویو
راه افتادیم به سمت بار ورسیدیم ولی..یه پسره رو دیدم خیلی شبیه تهیونگ بود...وقتی صورتشو دیدم فهمیدم تهیونگه...رفتم سمتش وبغلش کردم اونم منو بغل کرد ولی وقتی از بغلش جدا شدم کوک عصبانی داشت نگام میکرد....یهودستمو کشید وبرد تو یکی از اتاق های بار
جونگ کوک:چرا نزدیک اون پسره شدی(داد وعصبی)
ات:کوک اروم باش اون پسر عمومه
جونگ کوک:دروغ نگو لعنتی چرا بغلش کردی...چرا گذاشتی دستشو بزاره دور کمرت ها(عربده)
ات:عه بسه دیگ کوک انقدر سرم داد نزن(داد)
جونگ کوک:خفه شو ات...فقط ساکت شو
ات:نمیشم...اخه من کیو به نظرت بغل کردم؟...میگم پسرعمو.........
ات ویو
داشتم حرف میزدم ولی ناخواسته حرفم متوقف شد ولی اخه وقتی دیدم کوک میخواد بزنتم ترسیدم...ولی منو نزد ودستشو رو هوا نگه داشت...وپرتم کرد رو تخت اون اتاق شروع کرد به دراوردن لباسم من....من از ترس نمیتونستم حرف بزنم که یهو شروع کردم جیغ زدن ولی فایده نداشت که تهیونگ در اتاق وباز کرد اومد سمت کوک وهردو شروع کردن دعوا گرفتن
(پرش زمانی به ۱ساعت بعد)
ات ویو
بعد اینکه تهیونگ وکوک دعواشون شد کوک خیلی عصبی شده بود ودستمو مهکم گرف بردتم تو ماشین....ولی شانس اوردم تهیونگ نجاتم داد...تو ماشین حرفی نزدم نمیخواستم اوضاع بدتر بشه ولی میترسیدم چون کوک داشت به جای اینکه منو برسونه یه جای دیگ میرفت.............
[ادامه دارد...]
[شرط ها]
(۲۵ لایک)
(۲۰ کامنت)
(۷ فالوور)
_______________________________________
یعنی...کوک داشت کجااا میرفتتت؟؟؟
_______________________________________
ببخشید دیر گذاشتم....وحمایت یادتون نره🥺🙃
ات ویو
راه افتادیم به سمت بار ورسیدیم ولی..یه پسره رو دیدم خیلی شبیه تهیونگ بود...وقتی صورتشو دیدم فهمیدم تهیونگه...رفتم سمتش وبغلش کردم اونم منو بغل کرد ولی وقتی از بغلش جدا شدم کوک عصبانی داشت نگام میکرد....یهودستمو کشید وبرد تو یکی از اتاق های بار
جونگ کوک:چرا نزدیک اون پسره شدی(داد وعصبی)
ات:کوک اروم باش اون پسر عمومه
جونگ کوک:دروغ نگو لعنتی چرا بغلش کردی...چرا گذاشتی دستشو بزاره دور کمرت ها(عربده)
ات:عه بسه دیگ کوک انقدر سرم داد نزن(داد)
جونگ کوک:خفه شو ات...فقط ساکت شو
ات:نمیشم...اخه من کیو به نظرت بغل کردم؟...میگم پسرعمو.........
ات ویو
داشتم حرف میزدم ولی ناخواسته حرفم متوقف شد ولی اخه وقتی دیدم کوک میخواد بزنتم ترسیدم...ولی منو نزد ودستشو رو هوا نگه داشت...وپرتم کرد رو تخت اون اتاق شروع کرد به دراوردن لباسم من....من از ترس نمیتونستم حرف بزنم که یهو شروع کردم جیغ زدن ولی فایده نداشت که تهیونگ در اتاق وباز کرد اومد سمت کوک وهردو شروع کردن دعوا گرفتن
(پرش زمانی به ۱ساعت بعد)
ات ویو
بعد اینکه تهیونگ وکوک دعواشون شد کوک خیلی عصبی شده بود ودستمو مهکم گرف بردتم تو ماشین....ولی شانس اوردم تهیونگ نجاتم داد...تو ماشین حرفی نزدم نمیخواستم اوضاع بدتر بشه ولی میترسیدم چون کوک داشت به جای اینکه منو برسونه یه جای دیگ میرفت.............
[ادامه دارد...]
[شرط ها]
(۲۵ لایک)
(۲۰ کامنت)
(۷ فالوور)
_______________________________________
یعنی...کوک داشت کجااا میرفتتت؟؟؟
_______________________________________
ببخشید دیر گذاشتم....وحمایت یادتون نره🥺🙃
۱۲.۲k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.